از حال خودم بیخبرم بگذارید داغی ابدی بر جگرم بگذارید دیوانگی از قیافه ام می بارد مردم همگی سر به سرم بگذارید ** آواره شدی مست و پریشان در من از چشم تو ریخت عشق و ایمان در من بیتابی موجهای کارون در تو دلتنگی آسمان گیلان در من *** این عشق کمی بهانه می خواست که ما.. دلتنگی شاعرانه می خواست که ما... یک طایفه را به زور راضی کردیم افسوس فقط خدا نمی خواست که ما.. *** من همسفر صبور خوبی هستم بازیچه ی راه دور خوبی هستم میسوزم و میسوزم و میسوزم...آاااه در هر دو جهان تنور خوبی هستم
شاعر:ز.ش
کلیدواژه ها:
:: به تاریخ سه شنبه 91/7/18 ساعت 9:42 عصر
|
||
[ طراحی قالب اصلی : روزگذر ] [ Weblog Original Themes By : roozgozar ] [ ویرایش قالب : رفقا ] |